تنهائی , طولانی ترین کوچه ی جهان است!

برای شکستن
کافی بود به سنگ سلام کنم
کنار بید مجنون
نامم همیشه لیلی باشد
آینه ها چه می دانند
من چندمین زن عاشقم
و
عشق غیر ممکن است
تو را نشناسد
اگر گریسته باشی.
دخترانی که شرم گونه هاشان را
با گوشه ی چادر مادرانشان پاک کرده اند
پنجره ی زیبائی خود را نخواهند گشود
و
محال است کرم اندامشان پروانه شود.
من ..... می ترسم و
یادم نیست
در لحظه ی شقایق
به آفتاب پناه بردم
یا
به چادر سیاه مادرم ؟


پ.ن : نمیدونم این شعر از کیه. تو دفترام پیداش کردم. وقتی خوندمش خیلی به دلم نشست.

تو را می نویسم...

رویای دست هایت را بر پوستم می کشم، شاید پرواز یعنی این.

هی صبور!

بی تو بودن چه اتهام بزرگیست...