فریاد...

مشت می کوبم بر در  

پنجه می سایم بر پنجره ها  

من دچار خفقانم خفقان  

من به تنگ آمده ام از همه چیز  

بگذارید هواری بزنم  

ای با شما هستم 

این درها را باز کنید  

من به دنبال فضایی می گردم  

لب بامی سر کوهی دل صحرایی  

که در آنجا نفسی تازه کنم  

آه می خواهم فریاد بلندی بکشم  

که صدایم به شما هم برسد  

من به فریاد همانند کسی  

که نیازی به تنفس دارد  

مشت می کوبد بر در  

پنجه می ساید بر پنجره ها  

محتاجم  

من 

هوارم را سر خواهم داد  

چاره درد مرا باید این داد کند  

از شما خفته چند  

چه کسی می اید  

با من فریاد کند ؟  

فریدون مشیری  

پ.ن: دلم خیلی گرفته...!

نظرات 9 + ارسال نظر
ال هام یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:53 ب.ظ http://6asusa.blogsky.com/

چقدر زیبا نوشتین!!!!!!!!!!!!!!

علی دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:18 ق.ظ http://mahestangan.blogfa.com

سلام
مطلبتون رو در سایت عدالتخواه دیدم به روزم با بن لادن...
خوشحال میشم نظرتون رو بدونم

علی دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:59 ق.ظ http://mahestangan.blogfa.com

با سلام و تشکر از نظرتون
منظور بنده هم دقیقا همین بود شاید انشای ضعیفم باعث دیدگاه شما شده

الهه دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:21 ب.ظ http://taitan.blogfa.com

این روزا دل همه گرفته!
شعرهای مشیری اکثرا قشنگن!

محمد معظمی چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:03 ب.ظ http://www.mohamadmoazami.blogfa.com

سلام دوست عزیز وبلاگ ولایت ما مطلب سخنان مهناز افشار و رز رضوی در مسجدالنبی درباره مشایی و حجاب + تصویر بروز شد زودی بیا منتظرتم نظر یادت نره میخوام جواب خوبی به این خانم های نسبتا محترم بدی یا علی

امین(یلدا) چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:47 ب.ظ http://blaze.blogfa.com

صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.

کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

سلام دوست عزیز
وبلاگ یلدا دوباره آپ شد
خوشحال میشم بهم سر بزنی.

امیر چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:02 ب.ظ http://www.63474.blogfa.com

پرم از خالی تو
از نبودن بودن هایت
از نخوانده ترین اوازت
از انتظار چشم انتظاری ات برای چشم هایم
چه فرقی دارداگر بادام ها تلخ باشدیا شیرین!
این لبهای توست که شیرینشان میکند
پرم از خالی دلم
بی حضورت
بهار فقط بهار است

امیر چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:02 ب.ظ http://www.63474.blogfa.com

تورا میشناسم

دلت که میگیرد

باران را در چشمانت قاب میکنی

وقتی میخندی

خورشید بر دلم میتابد

تورا میشناسم

که ستاره هارا بغل میکنی

و ماه را جرعه جرعه مینوشی

اه چقدر تنگ است دلم برایت

دریا پر از مهتاب بود

ان لحظه که از من جدا شدی

راستی به یاد داری؟

گفتی هنگام باران می ایی؟

کجایی عزیزکم؟

در هجوم رگبار چشمانم؟

امیر چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:05 ب.ظ http://www.63474.blogfa.com

باران می بارد
و تو
از میان این کلمات نگاهم میکنی؛
دستم را می گیری
با من قدم می زنی
در آغوشم میگیری
و من ؛
نرم ،در آغوشت غَلت میزنم
و باز می رسم به تو...
رهایم نکن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد