در هیاهوی این همه هیچ!!!

سلام

وقتی دارم فکر میکنم که چی تو بلاگم بنویسم، ده تا درد، ده تا دلتنگی، ده تا گلایه و... میاد تو ذهنم، ولی وقتی میخوام بنویسم انگار همه شون فرار میکنن. به قول دکتر! شریعتی شاید از اون دسته حرفهای هستن که نمیخوان سر به ابتذال گفتن فرود بیارن، شایدم ذهنم اینقدر تمرکز نداره که کمکم کنه تا بنویسم.

دلم خیلی گرفته، دلیلشم....

شاید دلم برای یکی خیلی تنگ شده...

شاید دلم برای یه روزایی تنگ شده...

شاید دلم واسه آدما تنگ شده...

شاید دلم واسه یه دل سیر گریه کردن تنگ شده...

و هزار تا شاید دیگه...!

احساس میکنم دارم از خودم انرژی منفی ساطع میکنم و این خیلی اذیتم میکنه.

کاشکی مامان جونم بود. بچه که بودم (میگم بچه منظورم تا 17-18 سالگیمه) هر وقت دلم می گرفت یا از کسی ناراحت بودم، سرمو میذاشتم رو پاشو، اینقدر برام شعر میخوند که آروم میگرفتم. الان خیلی بهش احتیاج دارم، کاشکی بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

همیشه می خوند:

منیم تک بیر بو دونیاده، غمی محنت چکن یوخدی...!

روحش شاد!

چی میشه کرد. به قول قیصر:

هنوز
دامنه دارد
هنوز هم که هنوز است
درد ؛ دامنه دارد
شروع شاخه ی ادراک
طنین نام نخستین
تکان شانه ی خاک
و طعم میوه ی ممنوع
که تا تنفس سنگ
ادامه خواهد داشت
و درد
هنوز دامنه دارد . . .