...

حرفهایی است برای نگفتن...!

مهربان همیشه هست...!

نمیدونم اسم روزایی رو که آدم اینقدر به هم میریزه، چی میشه گذاشت!!! یه وقتایی که احساس میکنی اینقدر تنهایی که...!

دارم خفه میشم! هیچی سر جای خودش نیست. بابا مریضه! سورنا بیمارستانه! دلم یه عالمه گرفته!  ... خدایا! دارم دیوونه میشم! 

پ.ن: سورنا برادر زاده کوچولوی دوست داشتنیمه!

من مبتلا به مشق خود آموخته ام...!

سلام نمیکنم. چرا که سلام مال آنهاست که جایی شبیه دو خط مورب از یکدیگر می گذرند و تو خوب میدانی جهان کوچک ما از فاصله ها چقدر فاصله دارد. 

فرشته ها همیشه در سفرند. سفری که از سجاده های مادربزرگ شروع می شود و تا خود آبی خدا ادامه دارد. جایی شاید پشت پلک ثانیه ها. 

فرشته ها همیشه در سفرند. سفری که از چشم تو آغاز می شوذ و بر بال خسته پرستویی بی آشیانه تا افقی در امتداد ستاره های اشک هایم وزیدن می گیرد. 

فرشته ها همیشه... 

 

پ.ن: تقدیم به فرشته ای که تو آسمون زندگیم پرواز میکنه!

هرگز...!

هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش از ابتـذال،

شکننده تر بود.
هراس من

باری

همه از مردن در سرزمینی است؛

که مزد گورکن،
از آزادی آدمی
افزون تر باشد.

جستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش
باروئی پی افکندن …
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد،
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.

                                      احمد شاملو

فریاد...

مشت می کوبم بر در  

پنجه می سایم بر پنجره ها  

من دچار خفقانم خفقان  

من به تنگ آمده ام از همه چیز  

بگذارید هواری بزنم  

ای با شما هستم 

این درها را باز کنید  

من به دنبال فضایی می گردم  

لب بامی سر کوهی دل صحرایی  

که در آنجا نفسی تازه کنم  

آه می خواهم فریاد بلندی بکشم  

که صدایم به شما هم برسد  

من به فریاد همانند کسی  

که نیازی به تنفس دارد  

مشت می کوبد بر در  

پنجه می ساید بر پنجره ها  

محتاجم  

من 

هوارم را سر خواهم داد  

چاره درد مرا باید این داد کند  

از شما خفته چند  

چه کسی می اید  

با من فریاد کند ؟  

فریدون مشیری  

پ.ن: دلم خیلی گرفته...!